کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
نگاه دار دلی را که برده ای به نگاهی
چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد
چه دوزخی چه بهشتی چه طاعتی چه گناهی
نگاه دار دلی را که برده ای به نگاهی
نگاه دار دلی را که برده ای به نگاهی
مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی
نگاه دار دلی را که برده ای به نگاهی
از من مرا بگیر و خودت را به من بده
حسین...
از من مرا بگیر و خودت را به من بده
حسین...
از من مرا بگیر و خودت را به من بده
حسین...
از من مرا بگیر و خودت را به من بده
حسین...
هزار
که سرّ عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول
که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم شمایل تو بدیدم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
از من مرا بگیر و خودت را به من بده
حسین...
از من مرا بگیر و خودت را به من بده
حسین...
از من مرا بگیر و خودت را به من بده
حسین...
از من مرا بگیر و خودت را به من بده