ناله ی واعطشا بر جگرش می افتاد
آب می دید ، به یاد پدرش می افتاد
بی سبب نیست که از جمله ی بَکّائون است
اشک از گوشه ی چشمان ترش می افتاد
شیرخواره بغل تازه عروسی می دید
یاد لالای رباب و پسرش می افتاد
با دلی خون شده می گفت که الشّام الشّام
تا به بازار مدینه گذرش می افتاد
جلوی پای سکینه دم دروازه ی شهر
از روی نیزه علمدار سرش می افتاد
می شکست آینه ی صبر و غرورش را زجر
تا به جان اسرا با کمرش می افتاد
روضه ی گم شدن و دفن رقیه می خواند
تا به صحرا و خرابه نظرش می افتاد
گوسفندی جلویش ذبح که می شد ، یادِ
خنجر کند و گلوی پدرش می افتاد
وای از آن لحظه که از لای حصیری کهنه
قطعه های پدرش دور و برش می افتاد