کاشف الکربی و تمنا من
دستهای همیشه بالا من
تو بر این خاک ها بکش دستی
اگر این خاک زر نشد با من
سر سال است مرد مسکینم
نکش از دست خالم دامن
چقدر فاصلست ای دریا
از ظهور مقام تو تا من
تو بزرگ قبیله ی آبی
تو غدیری فراتی اما من
خشکسالم کویر بی آبم
روزگاریست تشنه می خوابم
از نگاه کبوتری وارم
به مقام تو قبطه می بارم
ارمنی هم اگر حساب کنی
دست از تو بر نمی دارم
بده آن مشک پاره ی خود را
تا برای خودم نگه دارم
بی سبب نیست گریه ی چشمم
حسرت صبح علقمه دارم
با تمامی شور و احساسم
آرزومند کف العباسم
زلف ما را ز مشک وا نکنید
شب ما را از آن جدا نکنید
پای ما را به جان خالی مشک
در حریم فرات وا نکنید
دست بر زیرتان نمی آرد
آب ها انقدر دعا نکنید
تیر ها روی این تن زخمی
خودتان را به زور جا نکنید
تازه طفل رباب خوابیده
جان آقا سر و صدا نکنید
تا که از مشک پر آب چکید
رنگ از چهره رباب پرید