نه حرمتی میشناسن، نه احترام میذارن
میون این مخروبه، منو نگه میدارن
ناسزا گفت، به جدم، یکی توو راه
ناسزا گفت، زد آتیش، منو ناگاه
غربتم رو، یه مردی، تمسخر کرد
شاهدی که، دلم سوخته یا الله
چه کردم من، با این مردم، به جز لطف و، دعا
دلم خونه، از این قومی، که بیرحمن، خدا
«بسوز ای دل برا داغ دل ابن الرضا»
هنوزم این بی دردا ، غم منو نشناختن
میون این زندون هم ، برام چه قبری ساختن
واسه تحقیر، برای، عذاب من
پشت مرکب، دَووندن، چقد من رو
توی زندون یه نامرد اذیت کرد
توی زندون یه نامرد میزد من رو
شده آتیش، با زهر غم، دل ابن الرضا
دلم خونه، از این قومی، که بیرحمن، خدا
«بسوز ای دل برا داغ دل ابن الرضا»
به مجلس شرب خمر ، منو کشوندن بردن
جلوی من، یا الله ، چه جرعهها میخوردن
روضه خوندم، گریزی، زدم تا شام
مادرم رو، زد آتیش، گریز من:
آه از اون شب، که توو شام، جلو زینب
خیزران خورد، حسینِ، عزیز من
چرا باشه، سر زخمیش، توی تشت، طلا
دلم خونه، از این قومی، که بیرحمن، خدا
حسین جانم، حسین جانم، حسین جانم، حسین