روی گونه هام ستاره پیکرم پر از شراره
حالا مادرم کنارم گریه میکنه دوباره
قلب من جریحه داره این جفای روزگار
پیرمردی شد پیاده بی حیا مردی سواره
منو بردند نیمه شب با حال مضطر
نه ردا به دوشو نه عمامه بر سر
پا برهنه می کشوندنم تو کوچه
من نفس نفس زنان با چشمای تر