زهری پلید بر جگرش کارگر شده

اقای غصه ها نفسش مختصر شده

کم کم تمام حجم تنش آب میشود

مانند فاطمه بدنش آب میشود

خواهر رسید و فاجعه را در نظاره شد

از شعله های خون لبش در شراره شد

میدید زخم کوچه دهان باز کرده است

راز مگوی کوچه زبان باز کرده است

از عهد کودکی جگرش پاره پاره است

او کشته ی شکستن یک گوشواره است

در کوچه دست سنگ دلی از سرش گذشت

یادش نمیرود که چه بر مادرش گذشت

از ضرب کینه چادر مادر به گل نشست

همراه گوشواره غرور پسر شکست

دیوار را هنوز به یادش می اورد

مسمار را که هیچ ز خاطر نمی برد

سم را بهانه کرد که راحت شود مگر

از خاطرات کوچه و کابوس میخ و در



مطالب مرتبط