لب تشنه بود ، تشنة يك جرعه آب بود

مردي كه درد هاي دلش بي حساب بود

پا مي كشيد گوشة حجره به روي خاك

پروانه وار غرق تب و التهاب بود

از بسكه شعله ور شده بود آتش دلش

حتي نفس نفس زدنش هم عذاب بود

در ازدحام و هلهله هاي كنيزكان

فرياد استغاثة او بي جواب بود

يك جرعه آب نذر امامش كسي نكرد



مطالب مرتبط