نگفتی تو خرابه من دلواپس تو میشم
بابای من عادت نداشت شب برنگرده پیشم
بابای هر یتیم شدی اما بابای من نه
سر روی نیزه میذاری اما رو پای من نه
برگشته از تنت رگای گردنت
سر نیزه ها چقدر تو رو خلاصه کردنت
تو رو تو قتله گاه به خون کشیدنت
داشتی نفس میکشیدی که سر بریدنت