در مطلع الفجری که امر داور آید
با صد امانت زاده ی پیغمبر آید
یک چادر خاکی به روی دست دارد
بر دست دیگر با گلی که پرپر آید
پیراهنی کهنه امانت نزد آقاست
شاید عبای پاره ای بر پیکر آید
وقتی که می گوید انابن ذبح اعظم
ولله با صوت الحزین حنجر آید
صحبت ز چشمی تیر خورده دارد انگار
شاید به همراهش امیر لشکر آید
گریان طفل تشنه ای باشد مداوم
اشکش به یاد اربا اربا اکبر آید